Wednesday, February 27, 2019

به نام خدای یکتا
نمی‌دانم چند سال است این‌جا چیزی ننوشته‌ام. یادم هست آخرین بار هر چه نوشته بودم پاک کردم چرا که می‌ترسیدم و هنوز هم می‌ترسم. ترس جزیی است از احساسات روزانه‌ی من در این خاک که از زمستان تنها سوز سرمایش را به من هدیه می‌دهد. دیگر مثل بچگی خبری از برف نیست. یادم هست که نسیم، خواهرم، به شرطی که برای امتحان‌ خوب می‌خواندم و مشقم را کامل می‌نوشتم اجازه می‌داد زودتر از زمانی که مادرم اجازه داده بود بروم برف‌بازی. با سرعت میگ‌میگ کارم را انجام می‌دادم و دو لایه شلوار ورزشی و کفش و سه لایه لباس و کاپشن را می‌پوشیدم و دستکش‌های بد‌رنگ ضد آبم را بر‌مس‌داشتم و راهی محوطه می‌شدم. محوطه پارکی بود میان ده پانزده برج هرمزان که چمن‌هایش پر از برف می‌شد و می‌توانستم با کسانی که هم‌سایه بودند ولی نمی‌شناختم بازی کنم. نگرانیم این بود که خاری در دستم فرو برود یا زانویم زخمی شود و یا سرما بخورم. آن روز‌ها نسیم بود، مامان و بابا بودند. خانواده بود‌. خانه بود. غم بود. شادی نبود. دل‌خوشی اما بود. افیونی بود برای آرامش از جنس خیال. ساخته و پرداخته‌ی ذهن کودکی که داشت تازه با آداب و رسوم این‌جا وفق پیدا می‌کرد. سینا و تارا نبودند. رفته بودند‌. وقتی بودند مادرم نمی‌گذاشت برف‌بازی کنم چون می‌ترسید سرما بخورم یا لیز بخورم و چیزیم بشود. هنوز حسرت برف‌بازی با آن‌ها در دلم مانده. آن‌هایی که قرار بود چند سال بعد سر بزنند به ما ولی نشد و در اتازونی ماندند.
الف.ح.سیاوش